کتاب چند روایت معتبر: مجموعه داستان کوتاه

ناشر: چشمه
تاریخ نشر: مرداد 1402
تعداد صفحه: 108
شابک: 978-964-362-137-7
قطع کتاب: پالتویی
نوع جلد: شومیز
وزن: 100 گرم
رتبه فروش: #797 (مشاهده پرفروش ترین ها)
880,000 ریال 792,000 ریال
تخفیف: 88000 ریال (10%)
فروش ویژه
خریداران به همراه این کتاب، موارد زیر را نیز سفارش داده اند
مرور کتاب
از کتاب نیوز

درست مثل این بود که بر روی لبه چاه عمیقی بایستی و بعد لحظه ای زل بزنی به اعماق ناپیدای چاه و ناگهان بی هوا سُر بخوری و سقوط کنی توی آن. این دقیقاً همان چیزی بود که بعد از ظهر چهارشنبه هفدهم دی ماه 1385 برای من اتفاق افتاد و من با سر سقوط کردم توی چاه عمیقی، به اسم "سوفیا". موضوع مربوط به وقتی است که من تازه در رشته دکترای ادبیات قبول شده بودم و آن روزها فکر می کردم بدون این که به کسی یا چیزی آسیب بزنم، می توانم در این دنیای عوضی عاشق کسی بشوم و بعد او را با خودم بردارم و بروم گوشه خلوتی و شروع کنم به زندگی کردن. همیشه فکر می کردم می توانم بهشتِ زنی را داشته باشم که تا وقتی از جهنم زندگی خسته میشوم؛ پناه ببرم به سایه های درختان آن بهشت. هنوز آن فکر بزرگ و تکان دهنده را کشف نکرده بودم. هنوز نمی دانستم دچار چه بلاهت پیچیده ای شده ام.

اولین بار سوفیا را در شلوغی مترو دیدم. لا به لای جمعیت کسل بعد از ظهر که با تکانهای قطار مثل آدمهای مست و گیج کج و راست می شدند. پشت سرش دختری با روسری بنفش داشت ناخنش را میجوید. سوفیا دستش را به میله فلزی راهرو گرفته بود و زل زده بود به نقطه ای از سقف قطار. آستین مانتوش کمی پایین افتاده بود و من میتوانستم از جایی که ایستاده بودم و از لا به لای جمعیت مسافران، ساعت مچی صفحه بزرگ دخترانه اش را ببینم. درست همان لحظه بود که با تمام وجود احساس کردم می توانم زیر تکانهای شدید قطاری که مثل موشی کور تونل زیرزمینی شهر را به سرعت می پیمود، یکی از بهترین شعرهای همه زندگی ام را برای او بگویم و بعد مثل ابله ها جلو بروم و تقدیمش کنم. کاری که شاید می توانست مرا یک قدم کوچک به دختری که بی دلیل ـ و کدام عشق دلیل می خواهد؟ ـ داشتم عاشقش می شدم نزدیک کند. منصور به این عشقهای ناگهانی می گفت: عشق های بستنی کیمی. دقیقاً نمی دانم این اسم را از خودش در آورده بود یا جایی شنیده بود. لابد منظورش عشقهایی است که با دعوت به یک بستنی شروع می شوند. منصور معمولاً درباره چیزهایی که می گوید توضیح نمی دهد. پیاده که شدیم سوفیا رفت توی یک کتابفروشی و من تند تند شعر کوتاهی نوشتم به اسم دختری با ساعت مچی صفحه بزرگ و بعد ایستادم و ایستادم و آنقدر ایستادم تا مطمئن شدم نمی توانم کاغذ را به او بدهم. بعد مثل قهرمانهای فیلمهای درجه ده سینما تا محل کارش در آزمایشگاه مرکزی بیمارستان مهر دنبالش کردم و باز همان جا ایستادم. کاغذ شعر از عرق کف دستم خیس شده بود و من هنوز داشتم توی چیزی که درست نمی دانستم چیست دست و پا می زدم. بعد گورم را گم کردم و رفتم خوابگاه.

2

توی اتاق 219 خوابگاه تا شب هزار بار شعر را خواندم. انگار با هر بار خواندش جرأت بیشتری پیدا می کردم تا آن را به سوفیا بدهم. منصور پشت میز کوچکی نشسته بود و داشت مقاله ای درباره یکی از شاعران گمنام قرن هشتم به اسم بساطی سمرقندی مینوشت. گفت: به نظر من همه شاعرها یه تخته کم داشته اند. منظورم اینه که شعرهای همه شون یا درباره عشق به زنها است یا بیوفایی اونها. من نمی دونم اگه زنها نبودند اونها می خواستند چه غلطی بکنند.

طبقه دوم تخت دو نفره اتاق دراز کشیده بودم و زل زده بودم به دیوار، سعی می کردم چیزی را که با خط ریزی روی دیوار نوشته شده بود بخوانم. شبهای چهارشنبه هر هفته می رفتم خوابگاه و تا بعدازظهر جمعه پیش منصور می ماندم و هر بار هم روی همین تخت می خوابیدم؛ اما نمی دانم چرا این نوشته را هیچ وقت ندیده بودم. گفتم: لابد جای صله گرفتن شمشیر می گرفتند دستشون و می رفتند توی جنگها آدم بکشند.
گفت: این شعر رو گوش کن که اون یارو، بساطی سمرقندی رو میگم، واسه زنی گفته و بابتش کلی سکه و اشرفی گرفته. بعد صدای به هم خوردن کاغذهایش بلند شد. لابد داشت توی کاغذهای روی میزش دنبال شعری می گشت که شاعری ششصد سال قبل آن را برای معشوقه اش سروده بود و بابتش کلی صله از نواده تیمور گرفته بود. از توی راهرو صدای چند نفر می آمد که داشتند با هم شوخی می کردند. من سرم را تقریباً چسبانده بودم به دیوار تا نوشته بدخط دانشجویی را بخوانم که سه سال پیش توی همین اتاق رشته ریاضی می خوانده. روی دیوار با خودکار قرمز و با دستخط کج و کوله ای نوشته شده بود: باز دیروز شهر دوازده میلیون و هفتصد و نود و شش هزار و پانصد و چهل و سه نفری تهران خالی بود؛ بس که در سفری / محسن لیلآبادی/ دانشجوی ترم پنجم ریاضی محض.

منصور از پشت میز بلند شد و گفت: ایناهاش، پیداش کردم. تنها چیزی که از اون یارو تو کتابها باقی مونده همین یه بیت شعره.

چشمهایم را بستم و سعی کردم تا آنجا که سلول های حافظه ام قدرت دارند برگردم به ایستگاه مترو و آزمایشگاه خون و جزئیات چهره ای که به سختی به چنگ ذهن می آمد. منصور خواند: دل شیشه و چشمان تو هر گوشه برندش / مستند مبادا که به شوخی شکنندش. ناگهان صدای پای دانشجوها پیچید توی اتاق. انگار دویدند سمت انتهای راهرو. من به شاعر گمنامی فکر کردم که یکی از بیتهای او حالا پس از ششصد سال انگار داشت در غروب دلگیری بر من، تنها بر من، وحی می شد و همه ذرات روح مرا در اتاق محقر 219 خوابگاهی دانشجویی مثل خورشید روشن می کرد.
صبح روز بعد ایستادم جلوی سالن آزمایشگاه مرکزی خون. مثل کسی که بخواهد بمبی را جایی کار بگذارد، کاغذ شعر را توی دستم گرفته بودم و داشتم از هیجان و ترس می لرزیدم.

مردی که روپوش سفید پوشیده بود گفت: کاری داشتید، آقا؟

گفتم: نه. اما از جایم تکان نخوردم. زل زده بودم به سوفیا که ته سالن آزمایشگاه یکی از چشمهایش را چسبانده بود به میکروسکوپی و محو قطره ای خون شده بود. نوری که به شکل مورب از پنجره به سالن می تابید تا نزدیکی کفشهاش جلو آمده بود. همان لحظه بود که باز بی دلیل احساس کردم این زن برای من همان بهشتی است که هزار درخت دارد. مدتی او را نگاه کردم و قسم می خورم هرگز از دیدن هیچ دریایی، کوهی، دشتی، درختی این طور لذت نبرده بودم که در آن لحظه داشتم از دیدن دختری با ساعت مچی فانتزی صفحه بزرگ که زل زده بود به چند قطره خون لذت می بردم. در آن لحظه اینطور به نظرم رسید که این تصویر می تواند یکی از بدیع ترین صحنه های هستی باشد؛ زنی خیره به قطره ای خون و ساعتی صفحه بزرگ و کمی نور.
توی چند راهرو مثل دیوانه ها دویدم که دو بار سر پیچها سُرخوردم و به سه نفر تنه زدم و سر پیچ رادیولوژی کسی گفت: جلوت رو نگاه کن حیوون! و از آزمایشگاه زدم بیرون و یک راست رفتم سراغ دکتر فضلی که دکتر خانوادگی ما بود و حسابی پیر بود و گوشهاش به سختی می شنید و من مجبور شدم چهار بار برایش توضیح بدهم که یک آزمایش ساده خون برایم بنویسد.

برگه آزمایش را که دستم داد؛ داشت چیزهایی درباره درد مفاصل پدربزرگم می پرسید که از مطب زدم بیرون. اوایل زمستان بود و باد سردی می ورزید. برگه آزمایش را مثل بلیتی که در بخت آزمایی برنده شده باشم، توی مشت گرفته بودم و تا ایستگاه مترو می دویدم.
در آزمایشگاه زنی که روپوش سفیدی پوشیده بود گفت: آستینت رو بزن بالا.

دستبند نقره ای نازکی روی مچش بسته بود و در بهترین نقطه ای که می توان روی صورت انسانی تصور کرد، خال کوچکی داشت. وقتی سوزن را توی رگ دستم فرو می کرد من برای تسکین و فراموشی درد زل زده بودم به کمی دورتر؛ به بهشتی گمنام و متروک که در انتهای سالن آزمایشگاه خم شده بود بر دستگاهی و لابد داشت گلبولهای سرخ و سفید قطره ای خون را می شمرد.

 3

منصور توی اتاق دراز کشیده بود و سیگار می کشید. گفت: به گمون من تهِ تهِ تهِ همه عشقها فقط یه چیزه و مردها به عنوان شعبده بازترین و حقه بازترین موجودات روی زمین می تونند اون یه چیز رو تو میلیونها شکل بسته بندی کنند و باهاش میلیونها زن رو خر کنند. سیگارش را تکاند روی جلد تذکرةالشعرا و دود غلیظی از بینیاش بیرون داد. چیزی از موضوع سوفیا به او نگفته بودم؛ اما طوری به من نگاه می کرد انگار من نماینده همه آن حقه بازترین موجودات روی زمین هستم.

گفتم: منظورت از فقط یه چیز چیه؟

روی آرنج خم شد و سیگارش را طرفم گرفت:می کشی؟

ـ دو روزه ترک کردم. از اون شاعر سمرقندی چه خبر؟

چیزی را از روی زبانش پاک کرد و گفت: تو یه کتاب خوندم بدترین کار تو دنیا اینکه که عادتهات رو ترک کنی چون تبدیل می شی به کسی که دیگه نمی شناسیش. واسه چی ترک کردی؟

پنجره بسته بود اما احساس کردم باد سردی توی اتاق کوران می کند. باز گفتم: از شاعر سمرقند چه خبر؟

ـ اونم یکی از همین حقه بازها. با سیگارش به تذکرةالشعرا اشاره کرد و گفت: توی این کتاب میتونی صدتا دیگه از اونا پیدا کنی. یکی از یکی شعبده بازتر. خوب البته این روزها وضع کمی عوض شده. منظورم اینه که شعبده ها کمی با گذشته فرق کرده اند.

چیزی از حرفهای منصور نمی فهمیدم برای همین حرفی نزدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم. سعی کردم کمی بیشتر به دکتر فضلی فکر کنم.

منصور گفت: یکی از اون شعبده های قدیمی اینه که به طرف بگی دوستش داری. این روزها شکلش کمی فرق کرده اما ذاتش همون دو کلمه اس؛ دوستت دارم. شرط می بندم از صدتا زن فقط یکی پیدا بشه که گول این حقه رو نخوره.

هنوز از پنجره بیرون را نگاه می کردم. نگهبان خوابگاه داشت شاخه بزرگ درختی را که از بارش برف شکسته بود روی زمین می کشید. بعد از خوابگاه زدم بیرون و مستقیم رفتم مطب دکتر فضلی.

توی دو هفته پنج بار رفتم مطبش تا برایم آزمایش بنویسد بار آخر گفت: این همه خون میدی از پا میافتی پدر جان، چیزی شده؟ بعد چیزهایی پرسید درباره میگرن مزمن مادرم و لکه های روی پوست مینو ـ خواهرم ـ که هفته پیش ناگهان روی صورتش پیدا شده بودند و آخر سر باز سراغ مفاصل پدربزرگم را گرفت. تقریباً بیست دقیقه با صدای بلند فریاد می کشیدم تا جواب سؤالهایش را بدهم.

اگر قرار باشد در زندگی هر کس فقط یک معجزه رخ دهد، این معجزه برای من درست در صبح یکی از روزهای سرد بهمن ماه اتفاق افتاد؛ وقتی که برای پنجمین بار روی صندلی آزمایشگاه نشستم منتظر ماندم تا زنی که دستبند نقره ای نازکی روی مچش می بست و خال کوچکی در بهترین جای صورتش داشت، بیاید و سرنگ را در رگ دستم فروکند. نیامد. نیامد و به جای او سوفیا با ظرفی از پنبه های آغشته به الکل و سرنگ ده سیسی و درختهای بلند و سایه ای خنک و لوله شفافی برای نمونه خون و معصومیت محض و ساعت مچی صفحه بزرگ و هزار چیز دیگر آمد و من ناگهان از روی صندلی بلند شدم و بی اختیار یک قدم عقب رفتم.

گفت: بنشینید رو صندلی.

ظرف پنبه را گذاشت روی میز سفید کوچکی که کنار صندلی بود و به ساعتش نگاه کرد.

گفتم: من ... من نمی خوام آزمایش بدم.

به ته سالن نگاه کردم. میکروسکوپ سوفیا مثل ماشینی که با عجله کنار خیابانی پارک شده باشد، گوشه سالن رها شده بود.

گفت: نمیخوای آزمایش بدی؟

در سؤالش ذره ای تعجب یا کنجکاوی نبود. ظرف پنبه های الکلی را از روی میز برداشت و رفت سمت انتهای سالن. همان لحظه بود که مریضی را با سر و صدای زیاد روی برانکارد آوردند توی سالن و بردند طرف رادیولوژی، چند نفر دنبال برانکارد می دویدند و جیغ می کشیدند.

برای این که توی آن هیاهو صدایم را بشنود تقریباً فریاد زدم: من براتون یه شعر گفته ام.

سوفیا چند قدم دیگر جلو رفت اما ناگهان برگشت و زل زد توی چشمهایم. لحظه ای همانجا ایستاد اما بعد آنقدر جلو آمد که توانستم اسمش را روی پلاک آبی رنگی که به روپوش سفیدش چسبانده بود بخوانم؛ "سوفیا سرمدی".

گفت: با من بودی؟

کسی را توی بلندگوی سالن صدا میزدند؛ من به سختی صدای خودم را می شنیدم. صدایم بی خودی خشدار شده بود. گفتم: اون روز که شما رفتید تو کتابفروشی من براتون یه شعر گفتم. منظورم اینه یه شعر برای خودتون و ساعت مچیتون.

لحظه ای، شاید کسر کوچکی از ثانیه، سرش را پایین آورد و به ساعتش نگاه کرد؛ اما فوراً سرش را بلند کرد و زل زد به من. شعری را که جلوی کتابفروشی نوشته بودم با عجله از توی جیب پیراهنم بیرون آوردم و گذاشتم روی میز سفید کوچک آزمایشگاه و از سالن زدم بیرون.

 روز بعد به جای دانشگاه با سه شعر تازه رفتم آزمایشگاه. سوفیا پشت میکروسکوپش نبود. شعرها را کنار نمونه های خون گذاشتم روی میز میکروسکوپ و با عجله آمدم بیرون. بعد به فاصله یک هفته دو نامه برایش نوشتم و به نشانی آزمایشگاه پست کردم. بعد یادداشتی به همراه نشانی خوابگاه و شماره تلفنم گذاشتم لای کتاب "صد هایکو مدرن" و برایش فرستادم. یادداشت را جایی گذاشته بودم که این هایکو چاپ شده بود:
مرد جذامی حاشیه خیابان
زل زده بود به زیباترین دختر شهر.

 4

سه روز بعد، وقتی"سارا فارسی" ـ از همکلاسی های درس خاقانی ـ سراغم آمد تا یکی از بیت های دشوار دیوان او را برایش معنا کنم؛ باز دچار همان احساسی شدم که آن بعد از ظهر کسالت بار در قطار زیرزمینی مترو دچارش شده بودم؛ انگار بیاختیار داشتم به سمت کانون چاه عمیقی کشیده می شدم. آمیزهای بود از لذتی غریب و هراسی گنگ که منبعش معلوم بود اما دلیل روشنی نداشت. در آن لحظه وقتی داشتم درباره تفاوت های درخت های سدرةالمنتهی و طوبی برای او توضیح می دادم؛ بی اختیار زل زده بودم به چشمهایش که از پشت عینک به خوبی پیدا نبودند. جلوی ورودی اصلی دانشگاه ایستاده بودیم. می توانستم قسمتی از خیابان و ساختمان مرتفع بانک ملی را ببینم. به او گفتم بنا بر نوشته غیاثاللغات و منتهیالارب و فرهنگهای معتبر و قدیمی دیگر، سدرةالمنتهی درختی است در آسمان هفتم که که هیچ کس جز پیامبر از آن عبور نکرده است، حتی جبرئیل. گفتم اما طوبی درختی است در بهشت که می گویند در هر خانه ای از اهالی بهشت یکی از شاخه های آن افتاده است. بعد چیزهایی گفتم درباره معناهای مجازی و استعاره های زبان دینی که این طرف و آن طرف خوانده بودم و خودم هم معنایشان را درست نمی دانستم. انگار این چیزها را می گفتم تا مکالمه را هر چه بیشتر طولانی کنم.
در تمام مدتی که حرف می زدم محو چشمها و قاب سبز رنگ عینک دخترانه اش شده بودم. خوب خاطرم هست که بیشتر زل زده بودم به قاب عینک تا چشمها؛ چیزی که هم او را زیباتر کرده بود و هم چشمهایش را محوتر و ناپیداتر. درست در همان لحظه بود که احساس کردم به شکل غریبی می توانم درباره دختری که مقابلم ایستاده است و در تکاپوی حل مشکلات یکی از هزاران بیت دشوار خاقانی است و به خصوص درباره قاب سبز رنگ عینکش، بی آن که لازم باشد در بی قراری پرالتهابی فرو بروم یا منتظر الهام های شاعرانه بمانم، شعری بگویم که بتواند بخشی از این تصویر غنی هستی را منعکس کند؛ تصویر دختری بینهایت ساده و روشن که کتابی با هزاران شعر پیچیده و دشوار در دست دارد. بعد تنها برای این که کمی بیشتر او را نگاه کنم بیتی را از همان کتابی که در دستهای دختر مقابلم بود برایش خواندم.آن قدر آرام که به زحمت صدای خودم را می شنیدم:

آن کس که یافت طوبی و طَرفِ ریاض خُلد / طُرفه بود که چشم به طَرفا بر افکند

 داشتم وسط دانشگاه با همه فکرهای مبهمی که مثل توده ای کرم توی سرم وول می خوردند، با همه حسهایی که لحظه به لحظه تغییر جهت می دادند و هم زمان قوی تر می شدند، با همه کتابهای توی دستم، همه شعرهای عاشقانه توی سرم و هزار چیز دیگر سُر می خوردم و غرق می شدم در اعماق دختری بینهایت ساده و روشن که عینکی با قاب سبز روی چشمهایش بود. درست همان لحظه صدای محو آمبولانسی از فاصله ای دور پیچید توی حیاط دانشگاه بعد شدت گرفت تا به اوج رسید و بعد آرام آرام محو شد.

5

صبح زودِ روز بعد رفتم دانشکده و شعری را که درباره سارا فارسی و قاب سبز عینکش گفته بودم؛ توی کلاس روی میزش گذاشتم و بعد مثل قاتلی که بعد از قتل برود خودش را تسلیم کند، مستقیم رفتم آموزش دانشکده و واحد خاقانی را حذف کردم. خانه نرفتم؛ نمی خواستم مادرم مرا در آن وضع ببیند. سه روز تمام مثل جذامیها گوشه اتاق 219 خوابگاه کز کرده بودم و بی وقفه فکر میکردم. نیرویی برای نوشتن نامه یا حتی گفتن شعری برای او نداشتم. مثل بوکسوری که گوشه رینگ گیر بیفتد و از حریف نیرومندش مشتهای سنگین خورده باشد، گیج بودم و بیقرار.

عصر چهارشنبه ای بود که منصور یکی از همان حرفهای بی توضیحش را صادر کرد. گفت از تنها حیوانی که تنفر دارد لاک پشت است و از نظر او من در این سه روز تبدیل شده ام به یک لاک پشت خوشگل و اصیل و نجیب و عوضی و مزخرف. داشت توی حمام مسواک می زد. چیزی درباره سارا به او نگفته بودم. بعد با مسواکش از حمام بیرون زد و گفت: دیروز با پرویز رفته بودیم دربند. همون جا یه دختر رو خر کردم. اسمش نسرینه یا نسترن. نمی دونم، یه همچین چیزی. شاید هم نسیم. با قدیمی ترین روشی که هر مرد کودنی بلده خرش کردم؛ بهش گفتم که حسابی خوشگله و من خیلی خیلی دوستش دارم.

حرف که می زد خمیر دندان از دهانش می ریخت روی چانه و پیراهنش. من روی تخت دراز کشیده بودم و گاهی از پنجره به برفی که از صبح بیوقفه می بارید نگاه می کردم.

منصور برگشت توی حمام و از آنجا تقریباً فریاد کشید: پیروز دو تا رو خام کرد.

کمی بعد از حمام بیرون آمد، پیراهن و شلوارش را اتو زد، موهایش را سشوار کشید و کفشهایش را با دقت و وسواس سه بار واکس زد. بعد لباس پوشید و تقریباً مدتی طولانی جلو آینه ایستاد و به خودش نگاه کرد. قبل از این که از اتاق بزند بیرون گفت: باهاشون قرار گذاشتیم.

به محض این که منصور از خوابگاه بیرون رفت تلفن زد و گفت امروز صبح سارا فارسی نامه ای به او داده که به من بدهد. گفت بس که به آن دختر دربندی، نسیم یا نسترن یا نسرین، فکر می کرده فراموش کرده نامه را به من بدهد. گفت نامه را گذاشته است لای مثنوی نیکلسون. بعد شروع کرد به گفتن چیزهایی درباره تفاوت دخترهای گربه ای با دخترهای اُردکی و خرگوشی که تلفن را قطع کردم واز روی تخت پریدم پایین و رفتم سمت قفسه کتابهای گوشه اتاق و جلوی کتابها ایستادم و دنبال کتابی گشتم که لا به لای صفحات آن تکه کاغذی بود که می توانست مرا خوشبخت کند. مثنوی نیکلسون پایین ترین طبقه قفسه بود. زانو زدم و بدون آن که کتاب را لمس کنم، ده دقیقه تمام زل زدم به عطف کتاب. انگار در معبدی بودم و در برابر چیزی مقدس زانو زده بودم. بعد فکر کردم اگر سارا در نامه اش گفته باشد عاشق دیگری دارد من چه می شدم؟ باز کردن کتاب و خواندن نامه انگار شیرجه زدن با چشمان بسته در استخری بود که نمی دانستی آبی در آن هست یا نه. با تمام سلولهای روحم احساس کردم نمی توانم شیرجه بزنم....

از طرف ناشر کتاب چند روایت معتبر: مجموعه داستان کوتاه

چند روایت معتبر مجموعه داستانی از مصطفی مستور کاری به مراتب سخت و دشوار است و نمای صورت و سیرت داستان در هم گره نمی خورد. نگاه داستان نویس ذره ذره پیچ خوردگی داستان را جان می دهد. شاید به مراتب درک مصطفی مستور از داستان نویسی معاصر درک بدیع و تازه ای عنوان شود. اما قبل از این هم توسط بعضی از داستان نویسان تجربه شده و نمونه های مشابه آن را می شود یافت. اما آنچه اهمیت دارد کوشش مستور در نوع روایت غیرداستانی و تربیت زبان است که انگیزه ای می شود تا مخاطب از لذت تکرار در خواندن به نویسنده ی چند روایت معتبر دست مریزاد بگوید. شخصیت دادن به اشیا و استفاده ابزاری از آن در حرکت داستان، نمودی از بازیافت زبان است.

مصطفی مستور از مصالح بی جان، انرژی ساطع می کند. گویی از اصطکاک داستانی شعله ای بر می افزود. پرسه در سیر داستانی چند روایت معتبر گاه لذت خواندن را چند برابر می کند. لذتی که در مطالعه ی قریب به اتفاق داستان های معاصر وجود دارد. هر چند به نظر می رسد نیروی نویسنده گاهی هرز می رود؛ مثل ناخدایی که کشتی گمشده ای را در اقیانوس می راند و با شتاب سعی می کند قوای افراد را سامان دهی کند. اما هر چه که زمان پیش می رود حس می کند نیرو از دست می دهد و گیج و حیرت زده به آن سو و این سو چشم می گرداند. اما افسوس که قوایش تحلیل می رود و در ذهن مخاطب سامان پیدا نمی کند.

کتابهایی با موضوعات مشابه
از پدیدآورندگان این کتاب
مشاهده موارد مشابه بر اساس دسته بندی